وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،
همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را
گرفتم و گفتم،باید چیزی را به تو بگویم او نشست
و به آرامی مشغول غذا خوردن شد
غم و ناراحتی توی چشمانش را
خوب میدیدم یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم
را باز کردم.
اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد
من طلاق میخواستم به آرامی موضوع
را مطرح کردم
به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده
باشد،فقط به نرمی پرسید، چرا؟
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
نظر شما در مورد سایت عاشقانه ما چیست؟
آمار سایت