زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند،
قلب من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند،
ابر بی باران اندوهم، خار خشک سینه کوهم،
سالها رفته است، کز هر آرزو خالی است آغوشم،
نغمه پرداز جمال عشق بودم روزگاری دور،
حالیا خاموش خاموشم...یاد از خاطر فراموشم...
ناله ی من می تراود از در و دیوار
جام عمرم از شراب اشک لبریز
همزبانی نیست تا بگویم به زاری درد خویش
ای دریغ، ای دریغ
دیگر مستی نمی بخشد شباب
جام من خالی شده از عشق ناب
ساز من فریادهای بی جواب
همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب
همچنان لبریز از اندوه می پرسم
دل اگر بشکست؟ عهد اگر بگسست؟ مهر اگر دیگر به دل ننشست؟
تا کجا باید به رنج زندگی سر کرد؟
تا کجا باید به رنج زندگی سر کرد؟