در این سرمای استخوان سوز
تو در آبروی خیابان
چه مشقی می نویسی، نمی دانم
به چه چیز فکر می کنی را هم نمی دانم
چه حالی داری را هم نمی دانم..
از تمام عابرانِ این شهر
چقدر به تو ارث خواهد رسید را هم نمی دانم..
چه کسی قرار است که امشب
ضامنِ کتک نخوردنت شود را هم نمی دانم..
فقط می دانم که
از آدامس و فالِ حافظ
انتظارِ مُعجزه نداری.. و می دانم
تمام این شهر هم برایت کلاه و شال گردن ببافد
هنوز سردت است و
بر سر ِ راهِ تمام عابران هم که
ترازو بکاری، باز هیچ کس
نمی تواند حواس تو را از یاد فقر، پرت کند...
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
نظرسنجی
نظر شما در مورد سایت عاشقانه ما چیست؟
آمار سایت