وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم،
همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را
گرفتم و گفتم،باید چیزی را به تو بگویم او نشست
و به آرامی مشغول غذا خوردن شد
غم و ناراحتی توی چشمانش را
خوب میدیدم یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم
را باز کردم.
اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد
من طلاق میخواستم به آرامی موضوع
را مطرح کردم
به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده
باشد،فقط به نرمی پرسید، چرا؟
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر:وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده: 360 هزار تومان پسر : باشه میخرمش دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
یه روزعشق و حسادت و دیوونگی باهم قایم موشک بازی می کردند بعد دیوونگی حسادت و پیدا میکنه حسادتم از روی حسودی به دیوونگی میگه عشق پشت گل سرخ قایم شده دیوونگی ام خارو برداشت و به طرف عشق پرتاب کرد و عشق برای همیشه کورشد دیوونگی ام قول میده تا آخره عمرش پیش عشق بمونه و تنهاش نذاره وقول میده جای چشمای عشق باشه پس به خاطر همین که می گن
♥هرکی عاشق میشه دیوونه ام هست.....♥
خسته و کوفته میاد خونه
آروم کلیدو تو در میچرخونه
و
تو مث هر شب انتظارشو میکشی
میبینی بی حوصله بهت سلام میکنه
تنها حرفی که میزنه:
من یه دوش می گیرم می خوابم
....
خونه تو سکوت مطلق فرو میره!
حتی صدای تیک تاک ساعتم دیگه شنیده نمیشه!
بی هیچ حرفی بری
ناراحت میشی
عصبانی
حرص میخوری
با خودت زیر لب میگی
به من چه- کوه که نکنده- سر کار بوده-حوصله نداره نداریم
میشینی رو مبل ولی باز
بلند میشی و میری تو آشپزخونه
لیوان شیر شکلات رو پر میکنی و میزاری رو میز
با خودت میگی می زارم رو میز!
خودِ خستش تنهایی بخوره!!!
دوتا دست رو دور کمرت حس میکنی
سرتو برمیگردونی
هنوز اخم تو صورتته
داره میخنده و میگه
کِی دیدی من بدون تو لیوان شیر شکلاتمو سر بکشم!!!؟
جواب نمیدی و هنوز اخمالویی
بزنه زیر خنده و بگه
آخه قهرم بلد نیستی .. من که می دونم دلت برام تنگ شده
بغلت کنه و بلند داد بزنه
دیـــــــــوونــــــــــه تو واسه من همه دنیاییــــــــــــــ
بخندی
بلند بخندی
بخنده
بلند بخنده
در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چ
یزی نگفت ، و در را برویشان گشود .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ،
پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :
چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!!
تلفن همراه پیرمردى که توى اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد …
پیرمرد به زحمت تلفن را با دستهاى لرزان از جیبش درآورد ، هرچه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند … رو به من کرد و گفت ببخشید ، چی نوشته ؟
گفتم نوشته “همه چیزم” ؛ پیرمرد : الو ، سلام عزیزم …
یهو دستش را جلوى تلفن گرفت و با صداى آرام و لبخندى زیبا و قدیمى به من گفت : همسرمه … مادر بچه هامه
داستان یک فیلم کوتاه است : نگاه ها همه برروی پرده سینما بود ، فیلم شروع شد ، دقیقه اول فیلم ، دوربین فقط سقف یک اتاق را نشان میداد، دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق،دقیقه سوم،چهارم،پنجم،هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق را نشان میداد!!!صدای همه درآمد ، اغلب حاضران سینما را ترک کردند ، ناگهان دوربینایین آمد و یک نفر را که روی تخت خوابیده بودنشان داد و این جمله را زیر نویس کرد:((این تنها هشت دقیقه از زندگی این جانباز قطع نخاعی بود و شما طاقت نداشتید....))
مادرش آلزایمر داشت.بهش گفت :مادر یه بیماری داری ، باید به خاطر همین ببرمت آسایشگاه سالمندان ... مادر گفت : چه بیماری ای ؟ گفت :آلزایمر . گفت :یعنی همه چیو فراموش می کنی .مادر گفت : مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری .گفت : چطور؟؟؟مادر گفت : انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ...چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ...کمر خم کردم تا قد راست بکنی... پسر رفت توی فکر... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش .گفت برا چی ؟؟ گفت : به خاطر کاری که می خواستم بکنم .مادر گفت من که چیزی یادم نمیاد............
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید:
«چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
...
پیرمرد از صدای خر و پف پیر زن هر شب شکایت داشت !
پیر زن هرگز نمی پذرفت ...
شبی پیر مرد آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند ...
اما صبح پیر زن دیگر هرگز بیدار نشد ...
و آن صدای ضبط شده لا لایی هر شب پیر مرد شـــد ...
تعداد صفحات : 4