شبی درکنج میخانه,گرفتم تیغ در دست...
بگفتم:خالقا,یارب تو فکر کردی ک من مستم؟کجایی تو؟چ هستی تو؟چ میخواهی تو از قلبم؟
تو از مستی چ میدانی؟تو از عمرم چ میجویی؟ تو فرعون را خداکردی...
تو شیرین را ز فرهادش جداکردی... سپردی تیغ برظالم,ب مظلومان جفاکردی...
ب آن شیطان خونخوارت,تو ظلم را عطا کردی...
مرا از عشق دیرینم سوا کردی..
. سپس میگویی نشو کافر؟تو فکرکردی ک من مستم؟؟
خدایا گر عزیزت را کسی دیگر ب مستی دربغل گیرد تو آیا همچنان از صبر ایوبت درآن قرآن جاویدت سخن آری؟
تو بی پرده کفرخواهی گفت...نخواهی گفت؟؟؟
خداوندا غرورم را هوس رانان شکستندو جوانی ام گرفتند و هنوزم پای میکوبندو میرقصند...
عجب دنیای بی رحمی عطاکردی,خدا بی پرده میگویم خطاکردی...
خطایت را نمیبخشم...تو دستم را رهاکردی...