نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت: پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان رادیدی! از این پس همه چیزجهان تکراریست؛ جز مهربانی !
وصیتنامه فریدون فروغی...
بگویید بر گورم بنویسند:
زندگی را دوست داشت
ولی آن را نشناخت...
مهربان بود
ولی مهر نورزید...
طبیعت را دوست داشت
ولی از آن لذت نبرد...
در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود
ولی کسی بدان راه نیافت...
در زندگی احساس تنهایی می نمود
ولی هرگز دل به کسی نداد...
و خلاصه بنویسید:
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت
نه زندگی را برای زنده بودن...
سلام درسته که نشد برات خرس و قلب بخرم اما این اس ام اس رو برات بفرستادم
تا بدونی همیشه دوست دارم ولنتاین مبارک
دوست دارم شمع باشم، در دل شبها بسوزم... روشنی بخشم میان جمع و خود تنها بسوزم
شمع باشم، اشک بر خاکستر پروانه ریزم... یا سمندر گردم و در شعله بی پروا بسوزم
لاله ای تنها شوم در دامن صحرا برویم... کوه آتشی گردم و در حسرت دریا بسوزم
ماه گردم و در شب سیه روزان بسوزم...شعله آهی شوم، خود را سر تا پا بسوزم
اشک شبنم باشم و بر گونه گلها بلغزم... برق لبخندی شوم، در غنچه لبها بسوزم
یا ز همت پر بسایم بر سر یا همچون انغام... یا بسوزم آنقدر با آتش دل تا بسوزم
تقدیم به کسی که چه آسون من را سوزاند...
در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چ
یزی نگفت ، و در را برویشان گشود .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ،
پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :
چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!!
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید:
«چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
...