خسرو شکیبایی میگفت :
بعضی وقت ها روزگار یک طوری میسوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن
بعضی وقت ها یک طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن
خسرو شکیبایی میگفت :
بعضی وقت ها روزگار یک طوری میسوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن
بعضی وقت ها یک طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن
نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت: پسرم!یک بهار،یک تابستان،یک پاییز و یک زمستان رادیدی! از این پس همه چیزجهان تکراریست؛ جز مهربانی !
چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
با دو چشمان پر از اشک صدایش کردی؟
گفته بودم که دلش معدن بی معرفتی ست
تو نشستی و دلت خوش به وفایش کردی؟
عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
انگار نه از یک شهر دور از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه
هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من میرسه
اینکه تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم
عزیزترین سوغاتی غبار پیراهن تو
عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم نه از سر هوس میخوام
عمر دوباره منی تو رو واسه نفس میخوام
اینکه تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم
گلهای خواب آلوده رو واسه کی بیدار بکنم
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه
مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه
اینکه تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخوام میرسم
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهرجا بنگرم کوه و درو دشت
نشان روی زیبای ته وینم...
تقدیم به شهریارم
گویی ای رهگذر از داغ دلم با خبری... که به هر ناله ات از سینه بر آید شرری
مگر این آتش من از پس دیوار گذشت... که در افتاده به دامان دل رهگذری
مگر آگاه شدی از غم تنهایی من... که به غم خواری من در دل شب نوحه گری
مگر از گلشن عشق آمده ای بلبل مست... که چنین ناله جانسوز ندارد بشری
گر تو از آه من اینگونه پریشان شده ای...به چه در دلبرم این آه ندارد اثری
بازگو، شب را به بیدل ز چه آرامت نیست... به ره کیست که در نیمه شب پی سپری
تو هم همنفس،از یار شکایت داری ؟! ... به غم عشق بتی محوش و تناز دری؟
تو هم مرغ خوش آواز گرفتار چو من... زار و دلخسته و آشفته بی بال و پری؟
شب تو نیز به فریاد و فغان می گذرد...تو هم ای سوخته دل چشم به راه سحری
مگر از راز نهفتن به فغان آمدهای؟ ... کی کنی فاش غم خویش به هر بام و دری
کمی آهسته تر از این کوی گذر... که نوای تو بود مرحم داغ جگری
ز سکوت شب و تاریکی و تنهایی خویش... خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری
نه همه آنچه به ره بینی دیوار و درست...پس دیوار نگر مردم صاحب نظری
دلی اینجاست هماهنگ تو و نغمه تو...که به جز ناله و فریاد ندارد هنری
ز غم من تو به این تاله حکایت ها کن... اگر از منزل جانانه من می گذری
گوی که ای خفته بیاد آر که این دل شب...خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری
گوی که ای خفته غمم کشت خدا را دریاب... که به جز عشق توام نیست گناه دگری
تمام قلیانی ها میدانند که قلیان کشنده است!اما باز بی پروا قلیان میکشند...
انها بازبان بی زبانی به اطرافیان خود میگویند:ما به کسی که به ما ذره ای ارامش دهدحتی"جانمان"را نیز میدهیم!!!
گــاهـی لـحــظه هــای ســــکـوت
من بـــهـــــــــــــــانه می گیرم و
تــــــــــــــو
دهانـــــم را
با یک “بـــــــــــــوســــــــه” ببند…
تعداد صفحات : 2